« اما هنوز دور بود که پدرش … دوان دوان آمده او را در آغوش خود کشیده بوسید.» ( لوقا 15: 20 )
در دهکده ای ، زن فقیری بود که فقط یک دختر داشت. وی تصمیم گرفت که دخترش به کار مستخدمی مشغول شود به امید آنکه بتواند از درآمد او قطعه زمینی بخرد.
دختر در خانه یکی از ثروتمندان به خدمت مشغول شد. او زیبا و باهوش بود. به زودی متوجه شد که می تواند بدون کار کردن، درآمد بیشتری داشته باشد. چیزی نگذشت که صاحب اتومبیل، پالتوهای پوست و جواهرات گردید . اما روحش را از دست داد و مادرش را نیز فراموش کرد. ده سال بدین ترتیب در میهمانی ها و سرگرمی ها سپری شد.
شبی, عذاب وجدان گریبانش را گرفت و به خود گفت: « چطور توانستم از مادرم غفلت ورزم ؟ » بلافاصله با اتومبیل به دهکده مادرش رفت و بعد از نیمه شب به آنجا رسید. در خانه کاملا باز بود. با خود فکر کرد که یقینا مادرش بیمار بوده و دکتر بر بالینش آمده است. بعد از گذشتن از محوطه حیاط، دید که چراغ اتاق مادرش روشن است.
وقتی که پایش را بر آستانه در گذاشت، صدای مادرش را شنید که می گفت: « دخترم، تو هستی؟ »
او جواب داد: « بله مادر، اما چرا تا این موقع شب در باز است؟ »
مادر گفت: « از ده سال پیش که تو رفتی ، هرگز آن را نبستم.»
دختر دوباره پرسید: « مادر، چرا چراغ اتاقت تا این موقع شب روشن است؟ »
مادر گفت: « زیرا از وقتی که رفتی ، هرگز آن را خاموش نکردم؛ دل پر محبت مادرت همیشه در انتظار تو بود.»
شما نیز اگر سالها از راه راست منحرف شده باشید، بعد از بازگشت، خانه آسمانی تان را اینگونه خواهید یافت. در را گشوده و چراغ را روشن خواهید دید. خدا با محبتی مادرانه انتظار بازگشت شما را می کشد.
سخنان زبانم و تفكر دلم منظور نظر تو باشد، اي خداوند كه صخره من و نجات دهنده من هستي